فکر میکنم به اتفاقات اخیر، به دختر آبی، به ماجرای هفت تپه، به زندانیان محیط زیست، و چیزیم نمیشود! از خودم میپرسم نکند مشاعر و عواطفت را از دست دادهای که در برابر این همه واکنش از سوی این و آن، چیزیت نمیشود و تحت تاثیر قرار نمیگیری؟ اما بعد میبینم چیزهای دیگری هست که من را غمگین میکند، شاید چیزهای مهمتر یا از نگاه دیگران بیاهمیتتری. از خودم میپرسم چرا دختری باید برای شش ماه حبس بریده شده یا نبریدهای خودکشی کند اما زندانی ی نه؟ از خودم میپرسم چرا همۀ اتفاقات عالم وقتی میافتند که من بیقراری بزرگتری دارم و دلآشوبم برای چیزهای بزرگتری؟
نه. این دل دیگر بعد از فاجعۀ منا و پلاسکو، و بهخصوص اولی، نای غصه خوردن برای خودسوزی دختری بیست و نه ساله را ندارد!
نمیدانم چرا ولی جنس این خودسوزی من را یاد دهۀ پنجاه میاندازد و سیانور. برای من آنها که زیر شکنجۀ ساواک مردند و دم نزدند، گرامیترند. اما ساقط کردن خود از هستی، جای دلسوزی و ترحم دارد، نه جای گریه و دفاع! من گاهی دلم از گیر و دار این حکومت و این نظام میگیرد، اما دلم آشوب آدمهای دیگر است که حتی هیچ رسانهای از کنار نامشان رد نمیشود.
از خودم میپرسم قهرمان واقعی چه کسیست؟ امیرحسین را فقط من میشناسم و بچههای مسجد. اسمش را در هیچ صفحهای نمیبینیم؛ حتی اگر در یکی از این حوادث داخلی یا لب مرز جانش را از دست بدهد، چند صباحی بیشتر اسمش بر زبان دوست و آشنا نمیچرخد. راستی چه کسی تعیین میکند که دختر آبی مهمتر است یا سه سالههای تاریخ؟ نهسالهها؟ یا ده سالهها؟
چه کسی تعیین میکند که غصۀ زندانیان محیط زیست را خوردن سنگینتر است یا فقیران حاشیهنشین و قربانیان بیپولی و فسادهای اخلاقی؟
آیندگان من! پیام من را از یکی از سیاهترین بخشهای تاریخ میشنوید، از شبترین و تاریکترین بخشها. درگیر همیم و مقابل هم، رفیق همیم و دشمن هم، بردۀ همیم و بندۀ هم.
درباره این سایت