بابا هرروز برایم عکس میفرستد از هنرهایش؛ یک روز مربای گیلاس، یک روز سرکه سیب، یک روز درست کردن آلو خشک، یک روز رب سیب، یک روز درست کردن کشک، یک روز رب گوجهفرنگی، یک روز شربت آلبالو، و زیرش مینویسد: «محصول پدر». میدانم این عکسها را با چه ذوق و شوقی برای همۀ خانواده ارسال میکند.
بابا تمام تابستانهای کودکیاش را در روستا نفس کشیده و آن خوی ساختن و پرداختن، کاشتن و برداشتن، و تولید و تکثیر کردن را از روستا آموخته است. دوست دارد با دستهای خودش گیلاس و هلو و سیب و گوجهسبز و آلبالوهایش را بچیند. هفتهای چندروز میرود برای آبیاری درختهاش و حواسش به کود و سم و جمع کردن علفهای هرز یا جمع کردن برگهای کهنۀ توی باغ و باغچه هست. دستهایش، شبیه پدرهای کارمند و پشت میز نشین نیست و میتوانم رگهای برآمدۀ روی دست و ساقهایش را بشمارم.
سالهای بیشمار نان بازویش را خورد و آهن و پارچه و ابر و چسب و منگنه را به هم پیوند زد و بعد، به اصالت کودکیاش برگشت. مثل پدرش نجار نشد، مثل برادرش کشاورزی نکرد، اما به زیستن با طبیعت لبیک گفت و از شهر برید.
دوستش دارم؛ بهخاطر تمام اصالتی که تا امروز در وجودش حفظ کرده، بهخاطر تمام زحماتی که برای خانوادهاش کشیده و میکشد، بهخاطر تمام بار مردانگی که بهتنهایی روی شانههایش دارد و آدم را دلگرم و دلتنگ میکند.
بابای سختی کشیدۀ من، با آن صداقت بینظیر و یکرنگی بیمثالش، مرد بودن را به تمامی به همهمان نشان داده. گاهی فکر میکنم حتما در سینۀ او قلب کوچک کبوتری میتپد که بیملاحظه از غم ایام و آدمها به گریه مینشیند.
راستی، میبایست چگونه مهربانی مردی اینچنین یکرنگ و بیریا و اصیل و با صفا را سپاس گفت؟
خدایا! لطفا سایهاش مستدام.
درباره این سایت