شاید به غیر از نوجوانها، کمتر آدمی پیدا بشود که از بالا رفتن شمار سالهای زندگیاش خوشحال باشد. بزرگ شدن، آدم را به وحشت میاندازد. لااقل دربارۀ خودم میتوانم بگویم که هر سالی که از عمرم میگذرد، عذاب وجدان کاری نکردن و ایستایی، حالم را خراب میکند. با این حال ناشکری نباید کرد. هر سال آرزوهایم را میشمارم و به روز تولدم که میرسم میبینم چند آرزوی کهنه هنوز روی دستهایم باد کردهاند و محقق نشدهاند.
نمیدانم چرا این عددها، اینقدر آدم را مضطرب و دلواپس میکنند. چرا باید ترس گذر از سی سالگی و چهل سالگی و پنجاه سالگی، این همه آدم را آزار بدهد؟ مگر نه این است که سن تنها یک عدد است و گاهی آدم در بیست سالگی هم میتواند پیر و شکسته شود؟ مگر آن شصت سالههایی که دلی جوان و روحی امیدوار دارند در دنیای ما نیستند؟
گاهی شاید این دیگراناند که آدم را مجاب میکنند که باید در چارچوب این عددها زندگی کند. مثل موضعی که رؤسای شرکتها در زمان استخدام، در برابر آنهایی که عدد سی را رد کردهاند میگیرند، یا مردمان جامعهای که هنوز و با گذشت سالها، دخترها را از سی ساله شدن و روزهای ثمر دادن و شکوفاییشان میترسانند.
درست است که آدم تنها و تنها یکبار در زندگی بیست ساله میشود؛ اما میتواند تا همیشه بیست ساله بماند و با روح بیستسالهاش ذرهذره به اوج برود و بزرگ شود. میتواند هرسال در لحظۀ تولدش، بهجای غصه خوردن از کهنسال شدن، به آرزوهایی فکر کند که تسلیم این عددها نمیشوند و هیچوقت برای تحققشان دیر نیست.
در دنیای درختها، هر که بیشتر در برابر بادها و طوفانها مقاومت کند، ریشههایش بیشتر با خاک رفیق میشوند و میتواند به مرور میوههای بالغتر و بیشتری بر شاخههایش بیاویزد.
پ.ن:
1. حالا و در آغاز بیست و هفت سالگی، خوشحالم که برخلاف بسیاری، به چیزی جز این باور ندارم.
2. من متولد شانزدهم آبان هستم.
درباره این سایت