این ساعت‌ها، آخرین ساعات بیست و هفت سالگی‌ست و کمی بعد که چهار صفر پیاپی روی صفحۀ گوشی جا خوش می‌کنند، به نخستین روز بیست و هشت سالگی سلام خواهم کرد. خواب یا بیدار؟ چه فرقی می‌کند! چند سال از این بیست و هشت سال را خواب نبوده‌ام؟ گاهی که به گذشته برمی‌گردم، باورم نمی‌شود که بعضی زمان‌ها و مکان‌ها را زندگی کرده‌ام؛ به‌خصوص روزهایی که از برخی محل‌ها عبور می‌کنم، از تصور آنکه روزی در پانزده سالگی، هیجده سالگی، بیست و یک سالگی، بیست و چهار سالگی یا بیست و پنج سالگی با چه شور و حال و امید و انگیزه‌ای آن خیابان و کافه و سینما و کوچه را زیسته‌ام، جا می‌خورم. چقدر بعید و دور از من‌اند برخی اتفاقات! آن قدر بعید که گاهی شبیه به یک رویای خوش یا کابوسی هستند در نیمه‌شب! اما بر لوح جان و روح من ثبت شده‌اند و لابد تا نخستین بیهوشی در یاد و خاطرۀ من زنده خواهند ماند و صورت به صورت من نفس می‌کشند.

آه بیست و هشت سالگی عزیز! باورم نمی‌شود که این چنین سرزده از راه رسیده‌ای و بیشتر از همیشه مخلوط آدم‌بزرگ‌ها شدن را به رخم کشیده‌ای. باورم نمی‌شود که نوجوانی‌ام - با تمام معصومیت و سادگی و شعفی که داشتم سال‌هاست در گورستانی از خاطرات فراموش شده یا نشده مدفون است و من سال‌هاست عجولانه از اضطراب کنکور، دانشگاه، شغل آبرومند و عرصه‌های مختلف فرهنگی و هنری عبور کرده‌ام و حالا زنی هستم که لابد روزی به دنیای مادری سفر می‌کند و ناباورانه شمع‌های سی، چهل، پنجاه یا شصت سالگیِ دور و خیلی دورش را خاموش خواهد کرد.

آه. بیست و هشت سالگیِ عزیز! سرزده آمدی اما خوش آمدی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دوستداران پامرانین دانلود آهنگ جدید نماشويي هر چی که بخوای چرا باران نميبارد حمایت از کالای ایـــــــــــــرانی ابزار وبلاگ کتابانه اتحاد زیست شناسی