حکایتِ همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنیست که میگوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.» و گویی از این دلتنگیهای هرازگاه گریزی نیست. پاریوقتها آنقدر برای روزهای خلوت و تنهاییام دلتنگی میکنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو میروم و از هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار میشوم. بعد به یاد میآورم آنوقتها را که خیز برمیداشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازهای که شروع کرده بودم را باز میکردم و رو میآوردم به خواندن؛ بعد دلم آب میشود و دلتنگی میکنم برای روزهایی که در رویاهای تلخ و شیرین و خیالانگیزم فرو میرفتم، در پوست یکی از دختران رمانها و قصهها میگنجیدم و تا پایان قصه، او میشدم به تمامی.
درست مثل همان وقتها که مینشستم به تماشای یک فیلم یا تئاتر، و مغروق و بهناگاه، تمامم را بین سکانسها و پردهها جا میگذاشتم و دل میدادم به نقش. درست مثل همان وقتها که رخوت با پوست و استخوانم نیامیخته بود و بی بهانه از خانه میزدم بیرون و با رفیق یا بی رفیق سر میکشیدم به دل موزهها و خیابانها و پارکها و کافههای شهر.
آه که نمیدانم خودم را کجای این زندگی جا گذاشتهام و از چه روزی دلخوشیهایم را فراموش کردهام. تنها چیزی که میدانم و با تمام وجود برایش دلتنگی میکنم و پا بر زمین میکوبم، «خودم» است. کجا گمت کردم عزیز کوچکم؟
پ.ن: عنوان از حزین لاهیجی.
درباره این سایت