با خودم فکر میکنم که بخشیدن یعنی چه؟ این رأفت درونی از کجا ریشه میگیرد که میتوان کسی با ظلمهای پیوسته یا گسسته را بخشید و از فکر کردن به نامهربانیهایش رهایی پیدا کرد؟ بعد، شروع میکنم به ورق زدن آدمهایی که زخمهای کهنه بر سینهام کاشتهاند و فکر میکنم به خودم که قطعِ به یقین خواسته و ناخواسته درد شدهام در جانِ دیگری.
راستی آنها که میبخشند چقدر غریب و ناشناختهاند؛ همانان که حتی از خون عزیزکردهشان میگذرند. اما فراموش؟ بعید میدانم که بشود زهر زخمها و بریدگیهای روح را فراموش کرد. بعضی زخمها تا همیشه میمانند و نمیشود از صفحۀ روح، آنها را زدود. خراش نیستند که در قرابت با هوا محو شوند. مثل قصۀ میخ و دیوارند. عمیق اگر باشند، به همین راحتی نمیشود با خوشیهای پس از آن، خلأِ نخواستنیشان را پر کرد. تکرار میشوند در ذهن. تیر میکشند در سینه. هر از گاه، قد برافراشته، ابراز وجود میکنند و این یعنی هنوز زندهاند و در جدال با گذشتن و بخشیدن!
«در زندگی زخمهایی هست که. » درمانشان نبخشیدن است. تنها باید زمان داد که کمی سبک شوند و تسکین یابند؛ اما فراموش؟ بعید میدانم که بشود.
حکایتِ همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنیست که میگوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.» و گویی از این دلتنگیهای هرازگاه گریزی نیست. پاریوقتها آنقدر برای روزهای خلوت و تنهاییام دلتنگی میکنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو میروم و از هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار میشوم. بعد به یاد میآورم آنوقتها را که خیز برمیداشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازهای که شروع کرده بودم را باز میکردم و رو میآوردم به خواندن؛ بعد دلم آب میشود و دلتنگی میکنم برای روزهایی که در رویاهای تلخ و شیرین و خیالانگیزم فرو میرفتم، در پوست یکی از دختران رمانها و قصهها میگنجیدم و تا پایان قصه، او میشدم به تمامی.
درست مثل همان وقتها که مینشستم به تماشای یک فیلم یا تئاتر، و مغروق و بهناگاه، تمامم را بین سکانسها و پردهها جا میگذاشتم و دل میدادم به نقش. درست مثل همان وقتها که رخوت با پوست و استخوانم نیامیخته بود و بی بهانه از خانه میزدم بیرون و با رفیق یا بی رفیق سر میکشیدم به دل موزهها و خیابانها و پارکها و کافههای شهر.
آه که نمیدانم خودم را کجای این زندگی جا گذاشتهام و از چه روزی دلخوشیهایم را فراموش کردهام. تنها چیزی که میدانم و با تمام وجود برایش دلتنگی میکنم و پا بر زمین میکوبم، «خودم» است. کجا گمت کردم عزیز کوچکم؟
پ.ن: عنوان از حزین لاهیجی.
هرگز نشنیدهایم که بعد از آن پیشامد، چه تغییری خواهیم کرد و از ما چه خواهد ماند؛ قد که میکشی، عدهای فریاد بر میآورند که تنهایی را برگزین و زندگیات را نیز به تنهایی اداره کن تا نکند درگیر دیگری شوی و به دیگری دچار. گروهی اما گریبان میدرند که «بدی در تنهایی خفته است»* و باید با نیم دیگری جفت شوی تا بتوانی در مسیری سالم و صحیح ادامۀ حیات دهی و به تکامل برسی.
من اما در کشاکش و هیاهوی دستۀ دوم بودم و اینگونه بود که با تو جفت شدم. اگر پیش از این تمام روزها بر مدار تنهایی و یکهتازی و خودخواهی و خودرأیی میگذشت، جفت شدنِ با تو به من این فرصت را داد که بدانم دیگر تنهایی و یکهتازی و خودخواهی و خودرأیی جواب نیست. دیگر آنچه پیش و بیش از هر چیز در اختیار من نخواهد بود، زمان است. دیگر نمیتوانم هر وقت که دلم خواست تلویزیون را خاموش کنم و صدای موسیقی را تا هر شماره که خواستم بالا بکشم. دیگر نمیتوانم از بار مسئولیتهای زندگی شانه خالی کنم و هر زمان که دلم خواست به تخت خواب تکیه کنم و کتابهای جورواجور بخوانم. دیگر نمیتوانم هر وقت که خواستم از خواب بیدار شوم و بعد، چای حاصل رنج پدر بازنشستهام را بنوشم و روزم را بیاغازم. باید دیگر سحرخیزتر بشوم، هرروز به جای روتختیِ یک فرد، روتختیِ یک زوج را مرتب کنم، به جای نوشیدن یک لیوان چای سرپایی، برای یک زوج، صبحانه مهیا کنم، به جای غذاهایی که گاهی از فرط دیر سر سفره نشستن سرد میشد، برای یک زوج، آشپزی کنم و خوراک گرمی روی میز بچینم. باید از یک اتاق خواب کوچک، به خانهای برای دو نفر اسبابکشی کنم. و در کنار همۀ این ها، هر روز بزرگتر و عاقلتر و صبورتر بشوم تا یگانگی و عشقورزی و نوعدوستی را یاد بگیرم، یعنی درست همان چیزهایی که پیش از این، «تنهایی» به من نداده بود. ازدواج، از ما آدم دیگری نمیسازد، بلکه بخشهایی از شخصیت ما را به ما نشان میدهد، که پیش از این از وجودش خبر نداشتیم.
پ.ن: بشنوید!
*میرا، کریستوفر فرانک.
میایستم روبروی آینۀ چهارگوش و دانهدانه موهای سپیدم را میشمارم. از خودم میپرسم: موهایت از کی سپید شد گیسوبلندِموخرمایی؟ از کدام زمستان، برفها بر نازکی موهایت نشستند و گردِ پیری را پذیرا شدند؟ راستی، چروک زیر چشمهایت رهاورد کدام خزان است؟ چه شد که جوانیات را به سالهای تا امروز بخشیدی و شبیه خیلِ آدمیان، تسلیم عددها و رقمها شدی؟
فکرهای بیجا میکنم گاهی؛ بی آنکه حواسم باشد که فکرهای بیجا و مکان، آدم را پژمرده میکنند.
به بزرگ شدنم فکر میکنم، به ساقه بلند کردنم، به شکفتن و جوانهزدن و گل دادنم، به اشتباهاتم، به بیراههها و پستیها، به التماسها و گریههایی که گاه از سر شب تا صبحِ علی الطلوع دنباله داشت، به بیچارگی و بیرمق شدنم در کش و قوس روزها. و بعد به یاد میآورم قصۀ انتخابها و اختیارها و پیشانینوشت آدمی را. راستی که چه دردی بر سر درد گذاشتیم. چه زهر کردیم کام همدیگر را با آنهمه پاکوبی و اصرارهای خردسالانه! گاه روزگار، بر همان مداری میچرخد که در دایرۀ اختیار نیست. گویی کسی از بالادست به لبخند میگوید: پا پس بکش از این مردابِ خیالی. و بعد دستت را به دستهای ابریشمیاش میآویزد و میکشاندت تا لایتناهیِ دریای آرامش. کافیست جاری شوی و به شفقتِ دستهایش اعتماد کنی. بیاختیار باشی - با رویای اختیار -. آنوقت به اشارهای از چهارستونِ تن رها میشوی و سر میگذاری به دامانِ آرامش؛ رهاتر از همیشه و هرروز، از فصلها، از وصلها.
آدم یکوقت به خودش میآید و میبیند همانطور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ شاگردهایش را صحیح میکند یا آنوقت که نشسته به برنامهریزی کردنِ کارهای عقب مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و داشت با همان لیوان همیشگی چای مینوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان میگذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود، بیشک به ذرهذره مردن و آهسته پژمردن میمانست. باید این حرفها را همین لحظه به تو میگفتم؛ حالا که این همه میخواهمت.
شاید به غیر از نوجوانها، کمتر آدمی پیدا بشود که از بالا رفتن شمار سالهای زندگیاش خوشحال باشد. بزرگ شدن، آدم را به وحشت میاندازد. لااقل دربارۀ خودم میتوانم بگویم که هر سالی که از عمرم میگذرد، عذاب وجدان کاری نکردن و ایستایی، حالم را خراب میکند. با این حال ناشکری نباید کرد. هر سال آرزوهایم را میشمارم و به روز تولدم که میرسم میبینم چند آرزوی کهنه هنوز روی دستهایم باد کردهاند و محقق نشدهاند.
نمیدانم چرا این عددها، اینقدر آدم را مضطرب و دلواپس میکنند. چرا باید ترس گذر از سی سالگی و چهل سالگی و پنجاه سالگی، این همه آدم را آزار بدهد؟ مگر نه این است که سن تنها یک عدد است و گاهی آدم در بیست سالگی هم میتواند پیر و شکسته شود؟ مگر آن شصت سالههایی که دلی جوان و روحی امیدوار دارند در دنیای ما نیستند؟
گاهی شاید این دیگراناند که آدم را مجاب میکنند که باید در چارچوب این عددها زندگی کند. مثل موضعی که رؤسای شرکتها در زمان استخدام، در برابر آنهایی که عدد سی را رد کردهاند میگیرند، یا مردمان جامعهای که هنوز و با گذشت سالها، دخترها را از سی ساله شدن و روزهای ثمر دادن و شکوفاییشان میترسانند.
درست است که آدم تنها و تنها یکبار در زندگی بیست ساله میشود؛ اما میتواند تا همیشه بیست ساله بماند و با روح بیستسالهاش ذرهذره به اوج برود و بزرگ شود. میتواند هرسال در لحظۀ تولدش، بهجای غصه خوردن از کهنسال شدن، به آرزوهایی فکر کند که تسلیم این عددها نمیشوند و هیچوقت برای تحققشان دیر نیست.
در دنیای درختها، هر که بیشتر در برابر بادها و طوفانها مقاومت کند، ریشههایش بیشتر با خاک رفیق میشوند و میتواند به مرور میوههای بالغتر و بیشتری بر شاخههایش بیاویزد.
پ.ن:
1. حالا و در آغاز بیست و هفت سالگی، خوشحالم که برخلاف بسیاری، به چیزی جز این باور ندارم.
2. من متولد شانزدهم آبان هستم.
من هم از دیدن تعارض بین باورها و عملها متعجب میشوم؛ من هم وقتی میبینم کسی نمازش را اول وقت و شمردهشمرده میخواند، اما حواسش به حساب و کتاب مالیاش نیست تعجب میکنم. من هم وقتی کسی چادر سرش میکند، حتی از او بابت آنکه موهایم ناخواسته از روسری میزند بیرون تذکر میشنوم و بعد میبینم که تخریب دیگران و نانبری از عادات اوست، مبهوت میمانم. من هم از دیدن زنی که سالهای سال طلبه بوده اما در رکوع و سجودش اشکال است و با مردها آنطور که نباید مراوده دارد، شوکه میشوم. من هم از اینکه میبینم طوری رو میگیرد که زیبایی لبهایش مردی غریبه را به گناه نیندازد، اما از پشت همان محدودۀ پوشیده، زخم میزند و دل میشکند و میآزارد، آزار میبینم. من هم از اینکه آیات و احادیث و روایات عرضه میکند اما دانسته یا ندانسته حق و وقت مردم را ندید میگیرد، میشکنم. من هم در شعلۀ چشمهای مهاجم بعضی از مردانِ ریشدارِ تسبیح به دست، میسوزم و میسازم. و میخواهم تا همیشه گناهکار بمانم!
ای کاش بیایی و ریشههاشان را بخشکانی. کاش در همان حبابی که ساختهاند متلاشیشان کنی. کاش بمیرانی.
یکی از چیزهایی که همیشه تا پای جان برایش ایستادگی کردهام، وفای به عهد است. در مقابل چه دیدهام؟ بدعهدی. نمیدانم این ویژگی ناپسند اخلاقی از چه زمانی بین ما آدمها معمول شد، اما اتفاق تلخ و آزاردهندهایست؛ این که من به کسی بگویم که روی من برای فلان کار حساب کن و کار را برای خودم کنم و لطف انجامش را از دیگری سلب، و بعد هیچ به روی خودم نیاورم که مسوولیت کار مورد نظر را پذیرفتهام، به نوعی خیانت به اعتماد صاحب کار یا پروژه، و خیانت به دیگرانیست که میتوانستند به جای من آن کار را برعهده بگیرند. مثلاً سردبیری، موعد تحویل گزارش را – به دروغ – یک هفته زودتر اعلام میکند؛ چرا؟ چون نگرانِ بدقولی نویسنده است و احتمالاً پیش از این، از همین ناحیه، بدقولی و بدعهدی دیده است. این موضوع به پروژهها و فعالیتهای سایر مشاغل هم قابل تعمیم است. ما همدیگر را به خاطر کاهلی یا هر بهانۀ دیگری به آدمهای دیگر بیاعتماد میکنیم. حتی موجب میشویم دیگران به خاطر بدعهدی و خلف وعدۀ ما، نوعی بدبینی و بیاعتمادی نسبت به دیگران پیدا کنند. صد البته که من نیز به تمامی از این بیقاعدگی مستثنا نیستم؛ اما از آنجا که هیچ دردی، بیدرمان نیست، از وجود طبیب و حبیبِ خداوند میخواهم که خودش روح و قلب و اخلاق ما را ترمیم کند. باشد که آدمهای وفادارتری باشیم.
پ.ن: بپرهیز از خلف وعده که آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مىشود. (نهج البلاغه - نامه ۵۳)
میپرسی: «اگر بخوابی و فردا صبح که بیدار شدی ببینی تمام این روزها خواب بوده، و حالا روی تختخواب اتاقت در خانۀ پدری هستی، چه احساسی خواهی داشت؟» و من بلافاصله با خود میگویم: «آه . چه رویای دلخواهی!»
اگر تمام روزهای با تو بودن تنها یک رویای خوش در زندگی من بود هم، بدون شک تا همیشه برای این رویای خوش ِ خواستنی دلتنگ میشدم.
چندروز است غالب استوریهای اینستاگرامم پر شده از شماره کارت و دعوت از دیگران برای کمک کردن به دانشآموزان مناطق محروم! استوریهای شما چطور؟
مگر ما که سالی یک کیف عوض نمیکردیم یا بین دفترهایمان دفتر فانتزی یا سیمی نبود، بزرگ نشدیم؟ مگر یک جعبه مدادرنگی بیست و چهار رنگ نداشتن ما را کشت و با جعبۀ مدادرنگی دوازده رنگ که با خواهر و برادرمان مشترک بود، آرزو به دل ماندیم؟
مگر زمان ما همهچیز برای همه بود و ما حسرت داشتههای همکلاسیها و قوموخویشمان را نمیخوردیم؟
ما هم بزرگ شدیم و به لطف خدا دستمان جلوی خلق دراز نبود و حتی میدیدیم کسانی را که از راه گدایی بهترین خریدها را از بوفۀ مدرسه میکردند. هنر ما اما این بود که با دیدن خیلی چیزها دست خیلیها، چشمودلسیر بار آمدیم! کسی به عزت نفس ما کاری نداشت و جز اخلاق و احترام هم از ما انتظاری نداشتند. راستش من هم مثل خیلیها با این حجم از گدایی کردن از خلق برای صرفا احساس خوشایند شخصی و توهم «آدمِ خوبی بودن» مشکل دارم!
در مناطق محروم دردهای فرهنگی و روحی و روانی و جسمی بیشتری هست تا این قبیل دردهای به ظاهر اقتصادی!
*قیصر امینپور.
فکر میکنم به اتفاقات اخیر، به دختر آبی، به ماجرای هفت تپه، به زندانیان محیط زیست، و چیزیم نمیشود! از خودم میپرسم نکند مشاعر و عواطفت را از دست دادهای که در برابر این همه واکنش از سوی این و آن، چیزیت نمیشود و تحت تاثیر قرار نمیگیری؟ اما بعد میبینم چیزهای دیگری هست که من را غمگین میکند، شاید چیزهای مهمتر یا از نگاه دیگران بیاهمیتتری. از خودم میپرسم چرا دختری باید برای شش ماه حبس بریده شده یا نبریدهای خودکشی کند اما زندانی ی نه؟ از خودم میپرسم چرا همۀ اتفاقات عالم وقتی میافتند که من بیقراری بزرگتری دارم و دلآشوبم برای چیزهای بزرگتری؟
نه. این دل دیگر بعد از فاجعۀ منا و پلاسکو، و بهخصوص اولی، نای غصه خوردن برای خودسوزی دختری بیست و نه ساله را ندارد!
نمیدانم چرا ولی جنس این خودسوزی من را یاد دهۀ پنجاه میاندازد و سیانور. برای من آنها که زیر شکنجۀ ساواک مردند و دم نزدند، گرامیترند. اما ساقط کردن خود از هستی، جای دلسوزی و ترحم دارد، نه جای گریه و دفاع! من گاهی دلم از گیر و دار این حکومت و این نظام میگیرد، اما دلم آشوب آدمهای دیگر است که حتی هیچ رسانهای از کنار نامشان رد نمیشود.
از خودم میپرسم قهرمان واقعی چه کسیست؟ امیرحسین را فقط من میشناسم و بچههای مسجد. اسمش را در هیچ صفحهای نمیبینیم؛ حتی اگر در یکی از این حوادث داخلی یا لب مرز جانش را از دست بدهد، چند صباحی بیشتر اسمش بر زبان دوست و آشنا نمیچرخد. راستی چه کسی تعیین میکند که دختر آبی مهمتر است یا سه سالههای تاریخ؟ نهسالهها؟ یا ده سالهها؟
چه کسی تعیین میکند که غصۀ زندانیان محیط زیست را خوردن سنگینتر است یا فقیران حاشیهنشین و قربانیان بیپولی و فسادهای اخلاقی؟
آیندگان من! پیام من را از یکی از سیاهترین بخشهای تاریخ میشنوید، از شبترین و تاریکترین بخشها. درگیر همیم و مقابل هم، رفیق همیم و دشمن هم، بردۀ همیم و بندۀ هم.
نمیتوانم با بعضی از بانوان رابطه بگیرم؛ شاید از سرسختی و منعطف نبودن باشد، ولی به راستی چگونه میشود با آنها که دغدغههای ساده و پیش پا افتاده دارند و موضوع بحثهاشان چیزهای دم دستی و معمولیست یا نشستهاند به قضاوت و غیبت کردن پشت این و آن، حرف مشترکی داشت؟ باشد! به زندگی و چیزهای ساده و کوچکش دلخوشاند یا از حسادت و ناتوانی در انجام سادهترین امور رنج میبرند، قبول. اما درگیر رفتار و کارها و زندگی دیگران بودن، تا کی؟
من آدم مکالمات طولانی تلفنی نیستم؛ یک نوشته و نامۀ بلند و طولانی را به ده دقیقه مکالمۀ معمولی دربارۀ «چه خبر؟» و «چه کار میکنی؟» و امثال اینها ترجیح میدهم.
حرف زدن بیوقفه هم برایم آزاردهنده است. شنیدن دو صدا با همدیگر به همم میریزد؛ مثل صدای تلویزیون و موسیقی، یا صدای شیر آب و رادیو.
اما،
تو استثنائی!
با من حرف بزن عزیزم؛ بیوقفه، طولانی، در میان تمام صداها. میخواهم صدای تو زمینۀ تمام صداهای دنیا باشد، من شیفتۀ شنیدن کلمات توام، شیفتۀ توام.
بابا هرروز برایم عکس میفرستد از هنرهایش؛ یک روز مربای گیلاس، یک روز سرکه سیب، یک روز درست کردن آلو خشک، یک روز رب سیب، یک روز درست کردن کشک، یک روز رب گوجهفرنگی، یک روز شربت آلبالو، و زیرش مینویسد: «محصول پدر». میدانم این عکسها را با چه ذوق و شوقی برای همۀ خانواده ارسال میکند.
بابا تمام تابستانهای کودکیاش را در روستا نفس کشیده و آن خوی ساختن و پرداختن، کاشتن و برداشتن، و تولید و تکثیر کردن را از روستا آموخته است. دوست دارد با دستهای خودش گیلاس و هلو و سیب و گوجهسبز و آلبالوهایش را بچیند. هفتهای چندروز میرود برای آبیاری درختهاش و حواسش به کود و سم و جمع کردن علفهای هرز یا جمع کردن برگهای کهنۀ توی باغ و باغچه هست. دستهایش، شبیه پدرهای کارمند و پشت میز نشین نیست و میتوانم رگهای برآمدۀ روی دست و ساقهایش را بشمارم.
سالهای بیشمار نان بازویش را خورد و آهن و پارچه و ابر و چسب و منگنه را به هم پیوند زد و بعد، به اصالت کودکیاش برگشت. مثل پدرش نجار نشد، مثل برادرش کشاورزی نکرد، اما به زیستن با طبیعت لبیک گفت و از شهر برید.
دوستش دارم؛ بهخاطر تمام اصالتی که تا امروز در وجودش حفظ کرده، بهخاطر تمام زحماتی که برای خانوادهاش کشیده و میکشد، بهخاطر تمام بار مردانگی که بهتنهایی روی شانههایش دارد و آدم را دلگرم و دلتنگ میکند.
بابای سختی کشیدۀ من، با آن صداقت بینظیر و یکرنگی بیمثالش، مرد بودن را به تمامی به همهمان نشان داده. گاهی فکر میکنم حتما در سینۀ او قلب کوچک کبوتری میتپد که بیملاحظه از غم ایام و آدمها به گریه مینشیند.
راستی، میبایست چگونه مهربانی مردی اینچنین یکرنگ و بیریا و اصیل و با صفا را سپاس گفت؟
خدایا! لطفا سایهاش مستدام.
این ساعتها، آخرین ساعات بیست و هفت سالگیست و کمی بعد که چهار صفر پیاپی روی صفحۀ گوشی جا خوش میکنند، به نخستین روز بیست و هشت سالگی سلام خواهم کرد. خواب یا بیدار؟ چه فرقی میکند! چند سال از این بیست و هشت سال را خواب نبودهام؟ گاهی که به گذشته برمیگردم، باورم نمیشود که بعضی زمانها و مکانها را زندگی کردهام؛ بهخصوص روزهایی که از برخی محلها عبور میکنم، از تصور آنکه روزی در پانزده سالگی، هیجده سالگی، بیست و یک سالگی، بیست و چهار سالگی یا بیست و پنج سالگی با چه شور و حال و امید و انگیزهای آن خیابان و کافه و سینما و کوچه را زیستهام، جا میخورم. چقدر بعید و دور از مناند برخی اتفاقات! آن قدر بعید که گاهی شبیه به یک رویای خوش یا کابوسی هستند در نیمهشب! اما بر لوح جان و روح من ثبت شدهاند و لابد تا نخستین بیهوشی در یاد و خاطرۀ من زنده خواهند ماند و صورت به صورت من نفس میکشند.
آه بیست و هشت سالگی عزیز! باورم نمیشود که این چنین سرزده از راه رسیدهای و بیشتر از همیشه مخلوط آدمبزرگها شدن را به رخم کشیدهای. باورم نمیشود که نوجوانیام - با تمام معصومیت و سادگی و شعفی که داشتم – سالهاست در گورستانی از خاطرات فراموش شده یا نشده مدفون است و من سالهاست عجولانه از اضطراب کنکور، دانشگاه، شغل آبرومند و عرصههای مختلف فرهنگی و هنری عبور کردهام و حالا زنی هستم که لابد روزی به دنیای مادری سفر میکند و ناباورانه شمعهای سی، چهل، پنجاه یا شصت سالگیِ دور و خیلی دورش را خاموش خواهد کرد.
آه. بیست و هشت سالگیِ عزیز! سرزده آمدی اما خوش آمدی.
گلکلمها را با زور سرانگشتانم خرد میکنم. هویجها، قارچها و فلفلدلمهایها را هم با چاقو به ابعاد کوچکی در میآورم تا آمادۀ ترشی شوند. بعد از اینکه سفیدها و نارنجیها کمی در آب جوشیدند و به تن سبدی، خیسیشان را پس دادند، همراه با جوانۀ ماش، زیتون، ادویهجات، سرکه و نمک، در ظرف متوسطی جای میگیرند.
گلدانها تا نیمه خاک میشوند و حفرهای بهآهستگی، لبریز میشود از نم آب تا بستری باشد برای ریشۀ حُسن یوسفها و گلهای قاشقی.
لبوها مثل شلغمها بی که چیزی از سر و تهشان برداشته شود، خوب شسته میشوند و باید مراقب باشم سرخیشان را از گونههای قابلمه سُر ندهند روی گاز.
شیر را میجوشانم؛ میبُرد و فرصت کیک شدن را از دست میدهد.
لباسهای سیاه را از ماشین لباسشویی در میآورم و پهن میکنم تا خشک شوند و لباسهای رنگیِ خشک شده از قبل را تا میکنم و در دهان کشوها میگذارم.
ظرفها از دل سینک به آبچکان پناه میبرند، خانه را جارو میکشم، سطح میزها و کابینتها و طبقهها را گردگیری میکنم.
برنجها در سینی پخش میشوند تا لحظاتی بعد در آب جوش به رقص درآیند. پیازها تفت میخورند و مرغها بعد از آنکه بهخوبی رنگشان پرید، از شادی خوراکشدن سرخ میشوند.
وقت آن است که منتظرت بنشینم.
بیش از یکسال است که با بعضی از آنها زندگی کردهام. روزهای نخستینی که دیدمشان، تمام شور و شوق آن همه نوجوان، من را به روزهایی میبرد که سومین سال راهنمایی را میگذراندم و با اشتیاقی بیمانند بهسوی مدرسه میدویدم تا معلم ریاضیام را ببینم. روزهایی که شنبهها را دوست نداشتم، چون روز کاری او نبود، و ساعات تمام کلاسهایش را از بر بودم، برای اینکه دوستش میداشتم. او اما نه یک مرد بلند قامت و خوش بر و رو، که بانویی در آستانۀ چهل سالگی بود و تمام اشتیاق من به او، برای صفای بیحدِ روح و شادابی کمنظیرش بود. یعنی درست همان چیزهایی که تا پیش از دیدن او، در وجود هیچیک از معلمانم ندیده بودم. عبوس نبود که کسی را براند یا برنجاند؛ حتی کسانی که بلااستثنا در تمام زنگهای تفریح دورش را میگرفتند و تا دفتر معلمان بدرقهاش میکردند. چنان بود که گویی با هریک شوخیِ بکر یا حرفی تازه برای گفتن داشت. برای همان متانت و صمیمیتش هم بود که تمام دفتر خاطرات پانزده سالگیام، از مهربانیِ بیدریغش لبریز شد و روز تولدش، برای نخستینبار در آن مدرسۀ دولتی، «مبارک باد»های بسیاری به آسمان برخاست.
همیشه دوست داشتم که اگر لباس معلمی تن کردم و جلوی تختۀ کلاس، روبهروی آن همه رویا و امید و آرزو ایستادم، معلمی باشم با صفای روح و شادابیِ کمنظیر.
«آخر آنها شادیِ صادقانه را باید ببینند تا بشناسند. »*.
*نادر ابراهیمی.
آه ای زندگی. ای عجیبترین هدیۀ خداوند؛ ای غریب نشناختنی! ای نامهربان و مهربانِ توامان! آنقدر دستهایم خسته از آوردههای توست، که بازوانم را یارای نگه داشتن نیست. سالهاست که دیگران ما را نمیشنوند. هرچه صدایمان را بلندتر میکنیم محض شنیده شدن، از ما دور و دورتر میشوند. آه ای زندگیِ عجیب و غریب! ای رویا و کابوسِ آمیخته! ای درد و درمانِ پیاپی! بگذار این مسیر از بلندیها و پستیها خالی بماند. بگذار در جادهای بینشیب، بیفراز، بیاضطراب نرسیدن، قدمزدنی دلخواه را تجربه کنیم.
آه ای بادا و مبادا! ای تاریک و روشن و خاکستری! ای کویر و اقیانوس لایتناهی! دیگر خستهایم . بگذار کمی بنشینیم و پا دراز کنیم. بگذار گونههامان از خندههای پیوسته درد کند. بگذار گوشۀ لبهامان ترک بردارد از قهقهه. بگذار به دلخواه برخیزیم، راه بیفتیم، پا بکوبیم، بیفتیم، بایستیم، برقصیم، پر بزنیم، فرود بیاییم، بمانیم، بگذریم. این قدمها از بسیاریِ راههای نرفته درد میکنند، از قدمهای بالاجبار تیر میکشند، بگذار از شکستن و باریدن عبور کنیم. بگذار برویم.
*آه ای زندگی منم که هنوز/ با همه تلخی از تو لبریزم/ نه بر آنم که رشته پاره کنم/ نه بر آنم که از تو بگریزم. (فروغ فرخزاد)
نمیدانم رازش را! اما آن روزها که به زندگی و مرتب کردن و رُفت و روب میگذرد، پرم از حرف زدن. درست لابهلای گوش دادن به کتابهای صوتی برای بهرهمندی به جای هدردهیِ وقت، هنگام جمع و جور کردن وسایل، میخواهم با کسی، از کسی، برای کسی حرف بزنم. مثل زنهای قدیمی که چارقد میکشیدند سرشان و مینشستند روی سکوی ورودیِ خانههاشان و همانطور که سبزی پاک میکردند، از در و دیوار و گفتنیها و ناگفتنیها اراجیف میبافتند؛ بله، دقیقا همین اندازه سنتی و نامتجدد! انگار لبریز میشوم از اشیا، از احساسی که وقت تکاندن یا دست کشیدن بر پوست ظریفشان به من دست میدهد، حتی از خشمی که در چلاندن دستگیرهها و دستمالها نهفته است و حتیتر از صدای جاروبرقی و آن موسیقی حساس و شکنندۀ رومه در لمس شیشهها و آینهها! حالاتی اعجابآور و شاید نوعی زایش و ابلاغ است؛ نمیدانم زایش و ابلاغِ چه کسی یا چه چیزی! اما کلمات در ذهن و روح و قلب و جانم به رقص میآیند تا نرم و آرام و پراکنده در سرسرای گوشی بپیچند.
حیرتانگیز است زن بودن.
عمیقاً نیازمندِ کسی هستیم که از قاب تلویزیون بیاید و کمی آراممان کند. کسی که دست به افشای تمام حقایق بزند و مقصر و قربانی را به ما بشناساند. عمیقاً نیازمند آنیم که از آنها که زیر بیرق کفر مشت به هوا میکوبند، فاصله بگیریم. نیازمند آنیم که خودمان برای خودمان و اصلاح امور کاری کنیم، نه آنها که از رگ و ریشه و فرهنگ و شعور و شخصیت ما، چیزی نمیدانند و نیازی هم ندارند بدانند، چرا که نمیخواهند چیزی از این چیزها باقی بماند. راستی، بد نیست سرمان را بالا بیاوریم و ببینیم که داریم زیر علم چه کسی سینه میزنیم؟ داغ به دلیم، درد به جانیم، اما آیا پشت آن رویای ساختگی از زندگی آرمانی که وعدۀ تحققش را دادهاند، من و تو دیده شدهایم؟ اعتبار و اهمیتی هم داریم؟ ما هیزمیم برای غریبههای آن بیرون. ما تیغیم در چشمان منافقانی که جز ریشهکن کردن ما هدف و آرزویی ندارند. اینجا هوا خوش نیست، اما عمیقاً نیازمند آنیم که کسی بیاید و با ما حرف بزند و التیاممان بخشد. چه تضمینیست که بعد از این همه نفاق و چندپاره شدن، همهجا بوی عطر و عود بگیرد و بوی خون و اضطراب و توطئه، نه؟ ما مقصر اصلی را میشناسیم، ما آن منافق بیمایه را میشناسیم، آنکه با ما دشمن است و با دشمن دوست را میشناسیم. اما کاری نمیکنیم. یا شاید نمیتوانیم کاری هم کنیم.
هفتۀ پیش و پیش از تمام این جریانات، در یکی از محلههای تهران، به پدر من اهانت شده! تنها برای جای پارک و به ناحق، دختری لب به فحاشی و ناسزاگویی با بدترین الفاظ و عبارات گشوده و پدر من را مسبب تمام اتفاقات بد ایران در چهل سال اخیر دانسته. هیچیک از آدمهای تماشاگر دخالتی در ماجرا نکردهاند و انگار سکانسی از یک فیلم را به تماشا نشستهاند.
فکر میکنم هرچه زخم میخوریم، از افرادیست که هیچ ایدئولوژی و چارچوب معینی در زندگی نداشتهاند. اگر صاحب خانواده بودهاند سادهترین مسائل تربیتی به آنها آموزش داده نشده و فرزندان یا تکثیری از پدر و مادری اینچنین بودهاند یا تحقیرشدگانی که از آنها گرگهایی دریده در پی شکار پیاپی ظهور کرده است و سالها با خشونت و بدزبانی به خواستههاشان رسیدهاند، و نیز ممکن است از ابتدا خانوادهای وجود نداشته که به آنها ابتداییترین اصول روابط انسانی را بیاموزد. اصولی مثل احترام، ادب، حیا و شرافت که ربطی به آیین و مذهب خاصی ندارد و یک وظیفۀ خطیر انسانی برای زیستن در یک جامعه است.
باید به این مساله پرداخت و تربیت فرزند را یاد گرفت. مهربانی مطلق بدون تنبیه و تذکر، نه تنها نشانۀ لطف و پدری یا مادری کردن نیست، بلکه تکثیر تاریکیست و یکی از پیامدهایش بیحرمت شدن پیران توسط جوانانی جاهل و همیشهطلبکار است.
به فرزندانمان پیش از آنکه «شبیه خود بودن و میزان اهمیت و اولویت "من" بر دیگری» را مشق کنیم، حد و مرز و حریم داشتن در روابط و گفتگو با افراد را نیز بیاموزیم. هرچند دینهای الهی دستورالعمل کامل را یکجا به ما تحویل دادهاند، اما اگر به دینداری علاقه نداریم، کافیست راهی اخلاقی و چارچوبی شریف را برای زندگی در کنار انسانها برگزینیم!
زندگی درست مثل یک تابع سینوسی است که پیوسته در بازۀ منفیها و مثبتها، غمها و شادیها، در گذر است و تمام آدمهای دنیا به اقتضای شرایط، مدتی با اشکها یا لبخندها همراهاند؛ شاید آن درد یا درمانی که عیار ما را با آن میسنجند در ظاهر با یکدیگر تفاوت داشته باشد، اما صیقل دادن روح است که همه در میان حوادث تجربه میکنیم تا بُعد ما نیز همچون بُعد جسمانی ما رشد کند. ما برای التیام درد، درست همان حرفهایی را از دوستانمان میشنویم که روزی در گوش عزیز دردکشیدهمان نجوا کردیم، همان امیدی را میبخشیم که روزی در مرداب اندوه، رفیقی به ما تقدیم کرده است. ما با همین نجواهای در آمد و رفت، دست به زانو میگیریم و برمیخیزیم و روحمان را از تاریکیها پاکیزه میکنیم. با این همه، آن اکسیر حیاتی برای از دوباره برخاستن، امیدواریست. دریغش نکنیم.
درباره این سایت